vendredi 1 avril 2011

20

بفرمود رستم که تا پیشکار یکی جامه افگند بر جویبار جوان را بران جامه آن جایگاه بخوابید و آمد به نزدیک شاه گو پیلتن سر سوی راه کرد کس آمد پسش زود و آگاه کرد که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ پدر جست و برزد یکی سرد باد بنالید و مژگان به هم بر نهاد همی گفت زار ای نبرده جوان سرافراز و از تخمه پهلوان نبیند چو تو نیز خورشید و ماه نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه کرا آمد این پیش کامد مرا بکشتم جوانی به پیران سرا نبیره جهاندار سام سوار سوی مادر از تخمهٔ نامدار بریدن دو دستم سزاوار هست جز از خاک تیره مبادم نشست کدامین پدر هرگز این کار کرد سزاوارم اکنون به گفتار سرد به گیتی که کشتست فرزند را دلیر و جوان و خردمند را نکوهش فراوان کند زال زر همان نیز رودابهٔ پرهنر بدین کار پوزش چه پیش آورم که دل‌شان به گفتار خویش آورم چه گویند گردان و گردنکشان چو زین سان شود نزد ایشان نشان چه گویم چو آگه شود مادرش چه گونه فرستم کسی را برش چه گویم چرا کشتمش بی‌گناه چرا روز کردم برو بر سیاه پدرش آن گرانمایهٔ پهلوان چه گوید بدان پاک‌دخت جوان برین تخمهٔ سام نفرین کنند همه نام من نیز بی‌دین کنند که دانست کاین کودک ارجمند بدین سال گردد چو سرو بلند به جنگ آیدش رای و سازد سپاه به من برکند روز روشن سیاه بفرمود تا دیبهٔ خسروان کشیدند بر روی پور جوان همی آرزوگاه و شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش ازان دشت بردند تابوت اوی سوی خیمهٔ خویش بنهاد روی به پرده سرای آتش اندر زدند همه لشکرش خاک بر سر زدند همان خیمه و دیبهٔ هفت رنگ همه تخت پرمایه زرین پلنگ برآتش نهادند و برخاست غو همی گفت زار ای جهاندار نو دریغ آن رخ و برز و بالای تو دریغ آن همه مردی و رای تو دریغ این غم و حسرت جان گسل ز مادر جدا وز پدر داغدل همی ریخت خون و همی کند خاک همه جامهٔ خسروی کرد چاک همه پهلوانان کاووس شاه نشستند بر خاک با او به راه زبان بزرگان پر از پند بود تهمتن به درد از جگربند بود چنینست کردار چرخ بلند به دستی کلاه و به دیگر کمند چو شادان نشیند کسی با کلاه بخم کمندش رباید ز گاه چرا مهر باید همی بر جهان چو باید خرامید با همرهان چو اندیشهٔ گنج گردد دراز همی گشت باید سوی خاک باز اگر چرخ را هست ازین آگهی همانا که گشتست مغزش تهی چنان دان کزین گردش آگاه نیست که چون و چرا سوی او راه نیست بدین رفتن اکنون نباید گریست ندانم که کارش به فرجام چیست به رستم چنین گفت کاووس کی که از کوه البرز تا برگ نی همی برد خواهد به گردش سپهر نباید فگندن بدین خاک مهر یکی زود سازد یکی دیرتر سرانجام بر مرگ باشد گذر تو دل را بدین رفته خرسند کن همه گوش سوی خردمند کن اگر آسمان بر زمین بر زنی وگر آتش اندر جهان در زنی نیابی همان رفته را باز جای روانش کهن شد به دیگر سرای من از دور دیدم بر و یال اوی چنان برز و بالا و گوپال اوی زمانه برانگیختش با سپاه که ایدر به دست تو گردد تباه چه سازی و درمان این کار چیست برین رفته تا چند خواهی گریست بدو گفت رستم که او خود گذشت نشستست هومان درین پهن دشت ز توران سرانند و چندی ز چین ازیشان بدل در مدار ایچ کین زواره سپه را گذارد به راه به نیروی یزدان و فرمان شاه بدو گفت شاه ای گو نامجوی ازین رزم اندوهت آید به روی گر ایشان به من چند بد کرده‌اند و گر دود از ایران برآورده‌اند دل من ز درد تو شد پر ز درد نخواهم از ایشان همی یاد کرد
وزان جایگه شاه لشکر براند به ایران خرامید و رستم بماند بدان تا زواره بیاید ز راه بدو آگهی آورد زان سپاه چو آمد زواره سپیده دمان سپه راند رستم هم اندر زمان پس آنگه سوی زابلستان کشید چو آگاهی از وی به دستان رسید همه سیستان پیش باز آمدند به رنج و به درد و گداز آمدند چو تابوت را دید دستان سام فرود آمد از اسپ زرین ستام تهمتن پیاده همی رفت پیش دریده همه جامه دل کرده ریش گشادند گردان سراسر کمر همه پیش تابوت بر خاک سر همی گفت زال اینت کاری شگفت که سهراب گرز گران برگرفت نشانی شد اندر میان مهان نزاید چنو مادر اندر جهان همی گفت و مژگان پر از آب کرد زبان پر ز گفتار سهراب کرد چو آمد تهمتن به ایوان خویش خروشید و تابوت بنهاد پیش ازو میخ برکند و بگشاد سر کفن زو جدا کرد پیش پدر تنش را بدان نامداران نمود تو گفتی که از چرخ برخاست دود مهان جهان جامه کردند چاک به ابر اندر آمد سر گرد و خاک همه کاخ تابوت بد سر به سر غنوده بصندوق در شیر نر تو گفتی که سام است با یال و سفت غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت بپوشید بازش به دیبای زرد سر تنگ تابوت را سخت کرد همی گفت اگر دخمه زرین کنم ز مشک سیه گردش آگین کنم چو من رفته باشم نماند بجای وگرنه مرا خود جزین نیست رای یکی دخمه کردش ز سم ستور جهانی ز زاری همی گشت کور چنین گفت بهرام نیکو سخن که با مردگان آشنایی مکن نه ایدر همی ماند خواهی دراز بسیچیده باش و درنگی مساز به تو داد یک روز نوبت پدر سزد گر ترا نوبت آید بسر چنین است و رازش نیامد پدید نیابی به خیره چه جویی کلید در بسته را کس نداند گشاد بدین رنج عمر تو گردد بباد یکی داستانست پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم برین داستان من سخن ساختم به کار سیاووش پرداختم

عع

عع

rrr

rrr آغاز داستان

بــه خــاك افــگــنــد نـــارســـيـــده تـــرنـــج اگـــر تـــنـــد بــــادي بــــرآيــــد ز كــــنــــج
هــنـــرمـــنـــد دانـــيـــمـــش ار بـــي هـــنـــر ســـتـــم كـــاره خـــوانـــيـــمـــش ار دادگـــر
ز داد ايـن هـمـه بـانـگ و فــريــاد چــيــســت اگـــر مـــرگ دادســـت بـــي داد چـــيـــســــت
بـــديـــن پـــرده انـــدر تـــرا راه نـــيـــســــت ازيـــن راز جــــان تــــو آگــــاه نــــيــــســــت
بـــه كـــس بـــر نـــشـــد ايـــن در راز بــــاز هـــــمـــــه تـــــا در آز رفـــــتـــــه فــــــراز
چـــو آرام يـــابــــد بــــه ديــــگــــر ســــراي بــه رفــتــن مــگــر بــهــتـــر آيـــدش جـــاي
نــــدارد ز بــــرنــــا و فــــرتـــــوت بـــــاك دم مــــرگ چــــون آتــــش هـــــولـــــنـــــاك
بــر اســپ فــنــا گــر كــشــد مــرگ تــنــگ دريـــن جـــاي رفـــتـــن نـــه جـــاي درنــــگ
چــو داد آمــدش جــاي فـــريـــاد نـــيـــســـت چــنــان دان كــه دادســت و بــي داد نــيــســت
يــكــي دان چــو انــدر بــدن نــيــســت بــرگ جــوانــي و پــيــري بـــه نـــزديـــك مـــرگ
تــرا خــامــشــي بـــه كـــه تـــو بـــنـــده يـــي دل از نـــور ايـــمـــان گـــر آگــــنــــده يــــي
اگــر جــانــت بـــا ديـــو انـــبـــاز نـــيـــســـت بـــريـــن كـــه يـــزدان تـــرا راز نـــيـــســـت
ســـرانـــجـــام نـــيـــكـــي بـــر خـــود بـــري بــه گــيــتــي در آن كــوش چــون بــگـــذري


برگشت